گهواره چوبي

نسيم خليلي
nasim_behzad2003@yahoo.com

به نام خدا گهواره چوبي

تقديم به نازنين همسرم ؛ بهزاد

پنجره ها پر از صداي آب و پرنده بود ؛ جيغ طوطي ها و قار قار كلاغ ها ؛ خنكاي باد و نم نم باران ! از وقتي آمده بودند توي اين باغ دلش باز شده بود ؛ غروب به غروب ؛ وقتي بوي خاك و چمن همه جا مي پيچيد ؛ مي آمد لب حوض دست مي كشيد روي گل ها ؛ با آب بازي مي كرد ؛ توي آب نقاشي مي كشيد ؛ با خودش حرف مي زد و گاهي هم زمزمه ميكرد بعضي وقتها هم دراز كش مي افتادروي چمن ها و آسمان را نگاه مي كرد كه يكدست آبي بود ! شب ها هر دو لته پنجره را باز مي كرد ؛ خنكاي باد روي رختخوابش پهن مي شد ؛ دستانش را ازهم باز مي كرد ؛ مثل يك صليب خشكيده روي تشك گل بهي اش جا مي انداخت ؛ دستش را حلقه مي كرد دور نرده ها ي چوبي گهواره و هي تكانش مي داد ؛ تكان مي داد و لالايي مي خواند آنقدر نرم كه انگار باد تكانش مي دهد نسيم رقصش مي دهد ! بعد كه بغض روي گلويش پنجه مي انداخت ؛ كپه مي شد و ملافه چركمرد شده اش را دور خودش مي پيچيد ؛ مثل يك كاغذ باطله مچاله توي خودش گره مي خورد آنقدر گره روي گره كه ديگر نمي شد شناختش !

.. چادر جقه دارش را كه روي بند پهن كرد باد زد زيرش !
-مگه نگفتم دور تا دور گل نسترن بكار ؟
- كاشتم مگه بوش نمياد ؟
- نه فقط بوي ترشي مياد !
- مال خمره هاي تو زيرزمينه ؛ هفت سالس !
چيزي دور سرش چرخ خورد و صدايي توي گوشش صدايي مثل صداي زنگ كه هي تكرار مي شد !
ـ هفت سالشه ؛ شلوارش سورمه ايه با بلوز يقه ملواني گل بهي !
-خواهر من اينجاها بچه زياد مي پلكه
-خب فكر كن ببين نديديش ؛ قدش كوتاس ؛ مي خنده لپاش چال مي افته ؛ صورتش گرده !
- نه ولاه ؛ من نديدم !
پكر شد رويش را برگرداند ؛ صورت رنگ پريده اش را پشت چادر جقه دارش قايم كرد و برگشت ؛ باد داشت برگ هاي چنار را جارو مي كرد .

.. بوي خاك و خستگي مي آمد ؛ بيلچه اش را مي انداخت توي گلدان و محبوبه شب ها را آرام در مي آورد ؛ مي چپاند توي گلدان هاي بزرگ تر ؛ گلدان ها تا حوض رج بسته بودند !
نگاهش روي بند رخت بود كه داشت توي باد تاب مي خورد ؛ چادر جقه دارش ؛ يك شلوار سورمه اي كهنه و …

- پرس و جو كردي ؟ گفتي شلوارش سورمه اي بود ؛ بلوزش يقه ملواني ؛ گفتي گونه هاش چال مي افته ؛ صورتش گرده ؟
- آره آره ! نديدنش ؛ مادر كه نيستس ولش كردي به امان خدا انگار نه انگار !
زانو زد روي خاك ها ؛ هق هق گريه اش لاي بوي ياس هاي امين الدوله توي خانه چرخ خورد ؛ صدايش مي لرزيد !
- هي بهش گفتم نرو باد مياد ؛ پاييزه ؛ مي چايي ؛ گوش نكرد ؛ پسر بچه اس گفتم بذار بره دوست پيدا كنه من كه بچه بودم يه دوستم نداشتم تنهايي بازي مي كردم هميشه دلم مي گرفت مي نشستم تو دامن مادرم مو هامو مي بافت و شعر مي خوند منم گريه مي كردم ؛ اون فقط غصه داشت !
- آسمون و ريسمون نباف ؛ حالا كه حسن نيست كه نيست !
بلند شد ؛ چادر جقه دارش را روي سرش سوار كرد و بيرون زد ؛ باد به صورتش سيلي مي زد ؛ جا پاهايش لاي برگ هاي چنار جا مي ماند !

..محبوبه شب ها را رديف به رديف زير طاقي درخت مو گذاشت باد بوي نا ميداد آخرين گلدان را توي بغلش گرفت و فشرد مثل بچه اي كه قرار است توي كوچه گم شود يا توي جوي آب …

- آبجي برو تو جوبا رو بگرد برگارو پاكلا كن ببين شايد جسدش …
سرش گيج رفت ؛ يله داد به ديوار ؛ دست هايش لاي كپه برگ هاي توي جو تلو تلو مي خورد ؛ مثل پاندول ساعت ! يك نفر آكاردئون مي زد و رد مي شد تمام خيابان را گز كرد ؛ مثل خوابگردها ؛ پيچ مي خورد و راه مي رفت … صورتش لاي برگ هاي چنار غرق خون بود !

- جسدشو بغل زدي اوردي نشون من ميدي ؟ بچه رو كشتي دلت خنك شد ؟!
- چي كار مي كردم ؛ تو خمار شده بودي مث جنازه افتاده بودي گوشه اتاق ؛ هي سيگار آتيش مي زدي ؛ كي بايد كار مي كرد من كه مرد ندارم كي بايد باغبوني مي كرد كي بايد به اون خونه مي رسيد ؟! نمي خواستم مث هميشه بندازنم بيرون اثاثمو كول كنم برم در خونه مردم گدايي !
نشست روي زمين ؛ روي خاك ها چنگ انداخت ؛ حسن مثل وقت هايي كه خوابيده با شلوار سورمه اي و بلوز يقه ملواني گل بهي اش دراز كش افتاده بود كنار حوض انگار خواب مي ديد و توي خواب مي خنديد ؛ مي خنديد و گونه هايش چال مي افتاد ! داشت غروب مي شد و صداي آكاردءون مي آمد !

.. محبوبه شب ها را كه توي گهواره چوبي كاشت ؛ گهواره را تاب داد آنقدر نرم كه انگار باد تكانش مي دهد ؛ گهواره توي باد مثل يك عروسك چوبي مي رقصيد !

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30564< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي